" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٤: آب از یاقوت میریزد تکلم کردنش

آب از یاقوت میریزد تکلم کردنش
جیب گوهر میدرد ذوق تبسم کردنش
زان ستم پیرا نصیب ما بغیر از جور نیست
کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش
در عرق زانچهره خورشید سیما روشن است
برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش
ترک من می تازد آشوب قیامت در رکاب
نیست باک از خاک ره در چشم مردم کردنش
بنده پیر خراباتم که از تالیف شوق
یکجهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش
در وضو زاهد چو طوفان بر سر آب آورد
می نشاند خاکرا در خون تیمم کردنش
دل اگر جمعست گو عالم پریشان جلوه باش
گوهر آسود است در بحر از طلاطم کردنش
در پی روزی تلاشی آدمی امروز نیست
از ازل آواره دارد فکر گندم کردنش
کلفت هستی طپشها سوخت در نبض نفس
رشته این ساز خون شد از ترنم کردنش
چون سحر شور نفس گرد خیالی بیش نیست
تا بکی آینه ئی هستی توهم کردنش
بر دل آزرده تمهید شگفتن آفتست
جام در خون میزند زخم از تبسم کردنش
بی لب دلدار (بیدل) غوطه زد در موج اشک
عاقبت افگند در دریا گهر گم کردنش