آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش
یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی
از خویش رفته ایم بطوفان ناز خویش
بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق
عالم گلیست از چمن بی نیاز خویش
این یک نفس که آمد ورفت خیال ماست
بر عرش و فرش خندد و شیب فراز خویش
در عالمیکه انجمن کوری و کریست
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش
هر کس اسیر سلسله ناز دیگر است
ما و خط تو زاهد و ریش دراز خویش
این بیستون قلم رو برق جمال کیست
هر سنگ دارد آتش شوق گذار خویش
بر آرزوی خلق در خلد واگذار
ما را نیاز کن بغم دلنواز خویش
بی پردگی نقاب بهار تعینیم
گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش
از دو باش عالم نامحرمی مپرس
خقی زده است حلقه بدرهای باز خویش
(بیدل) ببارگاه حقیقت چه نسبت است
ما را که نیست راه بفهم مجاز خویش