" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٦: آنرا که زخود برد تمنای سراغش

آنرا که زخود برد تمنای سراغش
چون اشک تر از رفن دل کرد ایاغش
هر چرب زبانی که بشوخی علم افراشت
کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
رحمست بر آن خسته که چون آه ندامت
در گوشه دل نیز ندادند فراغش
فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت
صبحی که بشبها نکشد بانگ کلاغش
پیدائی حق ننگ دلایل نپسندد
خورشید نه جنسی است که جوئی بچراغش
این نشه زکیفیت جولان که گل کرد
تا ذره درین دشت بچرخست دماغش
حیرت چمن هستی و مخموری وهمیم
تمثال در آینه شکسته است ایاغش
در مملکت سایه زخورشید نشان نیست
ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش
خاکسترت از دود نفس بال فشان است
آتش قفس فاخته دارد پر زاغش
از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید
دل آنهمه خون گشت که بردند بباغش
(بیدل) من و بزمی که زیکتائی الفت
خاکستر پروانه بود باد چراغش