" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٢: ای خیال آواره نیرنگ هوش

ای خیال آواره نیرنگ هوش
تا توانی در شکست رنگ کوش
تا نفس باقیست ما و من بجاست
شمع بی کشتن نمیگردد خموش
زندگی در ننگ هستی مردنست
خاک گرد و عیب ما و من بپوش
زین خمستان گرمی دل برده اند
همچو می با خون خود چندی بجوش
از جراحت زار دل غافل مباش
رنگها دارد دکان گل فروش
عشق اگر نبود هوس هم عالمیست
نیست خون دل گوارا می بنوش
خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم در نفس خون شد خروش
تردماغان از مخالف ایمنند
گاه خشکی باد می پیچد بگوش
یارب از مستی نلغزد پای من
اشک مینا خانه دارد بدوش
زندگانی نشه وهمش رساست
تا نمی میری نمی آئی بهوش
گر لباس سایه از دوش افگنی
میکند عریانیت خورشید پوش
یاس بر جا ماند فرصتها گذشت
امشب ما نیست جز اندوه دوش
تا مگر (بیدل) دلی آری بدست
درتواضع همچو زلف یار کوش