این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش
دامن شکن همت گردد و سه چین هستش
پر هرزه درا مگذر زین قافله آفات
شوری نفس دارد صد صور طنین هستش
طبعی که کمالاتش جز کسب دلائل نیست
بی شبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیره سر دولت اخلاق نیاید راست
آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال کم نیست درین میدان
بر مرد تلاش حیز غالب زسرین هستش
از وضع زمینگری گو خواجه بتمکین کوش
دم جز بتکلف نیست رخشی که به زین هستش
هر فتنه که میزاید از حامله ایام
غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هر کس بره تحقیق دعوای قدم دارد
دوری زدر مقصد بسیار قرین هستش
آنچشم که انسانرا سرمایه بینائیست
از هر دو جهان بیش است گر آئینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بکشا و مژه بر بند
هر گل که تو میکاری آئینه زمین هستش
از روز شب گردون (بیدل) چه غم و شادی
خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش