" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١٠: بساز نیستی بسته است شور ما و من بارش

بساز نیستی بسته است شور ما و من بارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بید مجنون برنمی آید
جهانی زحمت خم میکشد از دوش بی بارش
زآشوب غبار دهر یکسر سنگ میبارد
تو ضبط شیشه خود کن پری خیز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی خواهد
سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزیست از عبرت مباش ایمن
بسر غلطاند گوهر را غرور طبع هموارش
نمیدانی که رخش عزم همت میکند جولان
حیا از هر دو عالم میکشد دست عناندارش
جفا با طینت مسرور عاشق برنمی آید
مگر از درد محرومی زبیرون پا خلد خارش
برفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سایه دارد هر چه می افتد زدیوارش
خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد
که میداند چها دیدند مشتاقان دیدارش
مجاز پوچ ما را از حقیقت باز میدارد
بسیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
کبابم کرد اندوه جدائی هر چه را دیدم
کسی یارب درین محفل نیفتد با نگه کارش
بتعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد
طناب وسع همت پر گره بسته است معمارش
درین غفلت سرابی عبرت آگاهی نمی باشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش
چو تصویر هلال آخر بخجلت خاک شد (بیدل)
زننگ ناتمامی بر نیامد خط پرکارش