بهار صنع چو دیدیم در سرو کارش
برنگ رفته نوشتم برات گلزارش
بآسمان مژه من فرو نمی آید
بلند ساخته حیرتیست دیوارش
رهائی از کف صیاد عشق ممکن نیست
کمند جای نفس میکشد گرفتارش
بخاک خفته دام تواضع خلقم
چو سجده ئی که فتد راه در جبین زارش
بوضع خلق برا یازد هر گوشه گزین
گهر سریست که دریا نمیکشد بارش
زشیخ مغز حقیقت مجو که همچو حباب
سری ندارد اگر وا کنند دستارش
ندارد آنهمه تعلیم هوش غفلت عام
براه خفته بپا میکنند بیدارش
چو شمع بلبل این باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگست سعی منقارش
خرام یار زعمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشسته است گرد رفتارش
ادب زشرم نگه آب میشود ورنه
شنیده ایم که بی پرده است دیدارش
ره جنونکده دل گرفته ئی (بیدل)
بپا چو آبله نتوان نمود هموارش