بیتو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آینه یاس است زچشم تر خویش
ساکنان سرکویت زهوس ممتازند
خلد خواهد بعرق غوطه زد از کوثر خویش
فطرت پست بکیفیت اعلی نرسد
کس چو گل آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوست که چشمش مرسا
خواجه و حسرت مال و غم گاو خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال زشخص
عالمی آینه کرده است نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانه خودمی یابی
همچو آینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پا گشت گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوخته جانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله بخاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده در کار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود میریزد
بی شکستن ندهد هیچ صدف گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل می آرد
نی بصد عقده فشرده است لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت (بیدل)
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش