بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بهر مینا سنگ ها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت
تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آواره فکر کنار دیگریم
قطره ما را هوس نگذاشت در دریای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست
گردباد این گل بسر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی بدوشم همچو شمع افتاده است
باید ای یاران سرافگندن زگردنهای خویش
تا براید از فشار تنگی این انجمن
هر که هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آینه روشن کرد اما پی نبرد
فطرت بی نور ما بر معنی پیدای خویش
رفته ایم از خویش و حسرتها فراهم کرده ایم
عالم طول امل جمعست در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است
وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچه ات آخر گریبان میدرد
این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر برآید برنخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب معشوق از استغنای خویش
(بیدل) از افسانه ات عمریست گوشم پر شده است
یکنفس تن زن که از خود بشنوم غوغای خویش