جفاجوئی که من دارم هوای تیر مژگانش
بود چون شبنم کل دل نشین هر زخم پیکانش
بیاد جلوه ات گردیده مژگان می نهد بر هم
بجز حیرت نمی باشد چراغ زیر دامانش
جنون کن تا دلت آئینه نشو و نما گردد
که بخت سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفه تست از مدارای فلک مگذر
که اینجا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبر تند میخواهد
درشتی گر کند سنگت مقابل کن بسندانش
بترک وهم گفتی التفات این و آن تا کی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را بحسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت و کدامین لعل آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه می آرد
بمکتوبی که دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشه ئی تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پرورداست شیطانش
ادب ابرام را هم درنظر هموار میسازد
بخشکی نیست مکروه از سریشم وضع چسپانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز می چیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمن زار جراحت (بیدل) از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه می بندد بقدر یاد پیکانش