" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٢: چند پاشی زجنون خاک هوس بر سر خویش

چند پاشی زجنون خاک هوس بر سر خویش
ای گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خست چمنی را برخت زندان کرد
به که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
اینکمان خانه اقامتکده الفت نیست
عبرتی گیر زکیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت در گره باد فناست
غیر پرواز چه داریم بمشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی می شمریم
شمع هر چشم زدن میگذرد از سر خویش
خجلت هیجکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست که شیرازه کند دفتر خویش
پیش ازین منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد بتن لاغر خویش
سینه چاکان بهم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش
خودشناسی است تلافی گر پرواز دلت
نیست بر آئینه ها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه در دیده شکست آئینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خوابست
بفسون مژه تغییر مده بستر خویش
بیتو غواصی دریای ندامت داریم
غوطه زد شبنم ما لیک بچشم تر خویش
مشرب یاس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم زگداز دو جهان ساغر خویش
کاش (بیدل) الم بیکسیم واسوزد
تا زخاکستر خود دست نهم بر سر خویش