چو ابرو بحر زلاف سخا پشیمان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط اینچمن آینه داری اداب بست
چو شبنم آب شو اما بچشم حیران باش
حضور آبله ما اگر بدست افتد
قدم بر افسرشاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیله پابوس خوشخرامان باش
چه لازمست کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح بچاکی ده و گلستان باش
زمشرب خط و خال بتان مشو غافل
بحسن معنی کفر آبروی ایمان باش
هواپرستی جمعیت از فسرده دلیست
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکانرا
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
زفکر عقده دل چون گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
بنامه ئی که ندارد سواد عنوان باش
بساز حادثه هم نغمه بودن آرامست
اگر زمانه قیامت کند تو طوفان باش
بجز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفته اینی و اندکی آن باش
درینچمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یکدو نگه در قطار مژگان باش
چو ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت تست
بهر لباس که باشی زخویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون کثرتی (بیدل)
همینقدر که بجسم آشنا شدی جان باش