" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٧: چو تمثالی که بی آینه معدوم است بنیادش

چو تمثالی که بی آینه معدوم است بنیادش
فراموش خودم چندانکه گوئی رفتم از یادش
نفس هر چند گردد ناله بر دل بار میگردد
جهان تنگست بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن
زموی چینی افگنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل
زجوی شیر وا شد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمی بندد
فلک آخر زروز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی
برون آشیان در بیضه پرورده است فولادش
سخن بی پرده کم گو از زبان خلق ایمن زی
چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
بتصویر سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر بمخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطه بی نم نمیخواهد
عرق تا کی نمایم خشک تر دستست استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد
مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افگند شیرین در دماغ کوهکن یارب
که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل (بیدل) اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش