چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خودکامش
نهان ترا زرگ خوابست موج باده در جامش
رسائیها بفکر طره او خاک می بوسد
مپرس از شانه کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیرانست میترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان براندامش
بذوق شوخی آنجلوه چون آینه شبنم
نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای که میگردد
اگر یابی بصد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوه نازی که من دیدم
بکام خویش هم مشکل که باشد لعل خودکامش
چه امکانست دلرا در خرامش ضبط خود کردن
همه گر سنگ باشد بر شرر می بندد آرامش
اگر در خانه آینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لمعه خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آینه رنگ جلوه میخندد
در آغوش نگینها هم تبسم میکند نامش
طواف خاک کویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بوی گل در غنچها می بندد احرامش
در آنمحفل که حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید و مه جامش
زنخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا میطپد بر خویش در کار است پیغامش
سرانگشت اشارات خطش با دیده میگوید
حذر باید زصیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق (بیدل) هرگز آسودن نمیخواهد
که همچون نبض موج آخر کفن میگردد آرامش