" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣١: چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش

چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
بآئینی که شاخ گل هجوم غنچه می آرد
چرا خونم حمایل نیست یارب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجائی میرساند رهبر تیغش
بصد تسلیم می باید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
ببال طایر رنگ از رگ گل رشته میباشد
رهائی نیست خونم را زدام جوهر تیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها بیکدم بشگفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحه دلهای ما جز مسطر تیغش
بحسرت عالمی بیتاب رقص بسملست اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دست از آب خضر شستن برنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانانرا
مه نو هم سری می آرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من (بیدل)
بدریاتر نمیگردد زبان اژدر تیغش