" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٢: حیا بی پرده نپسندید راز حسن یکتایش

حیا بی پرده نپسندید راز حسن یکتایش
پری تا فال شوخی زد عرق کردند مینایش
دلی می افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمیدانم چه صید است این که دارد چنگ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
بجنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خام سوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گر مست در وحشتگه امکان
زهر جا شعله ئی جسته است داغی مانده بر جایش
بنومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آینه تهمت
تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
مقیم گوشه دل چون نفس دیوانه ئی دارم
که گر تنگی کند اینخانه افشارد بصحرایش
قناعت کرده ام چون عشق از آینه امکان
بآنمقدار تمثالی که نتوان کرد پیدایش
ندانم سایه با بخت که دارد توامی (بیدل)
مقیم روز بودن برنمی آرد زشبهایش