" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٤: خواه در معموره جان خواه در ویرانه باش

خواه در معموره جان خواه در ویرانه باش
با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
چشم منت جز بنور عشق نتوان آب داد
صیقل آینه ئی خاکستر پروانه باش
دعوی قدرت رها کن هیچ کارت بسته نیست
ای سراپایت کلید فتح بیدندانه باش
دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
در پناه سایه مو چون سر دیوانه باش
کاروان عمریست از پاس قدم پا میخورد
پیرو محمل کشان لغزش مستانه باش
بیوفائی صورت رنگ بهار زندگی است
آشنای خویش شو یعنی زخود بیگانه باش
مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست
شعله جواله شو سر بر خط پیمانه باش
تا تأمل میگماری رفته اند این حاضران
چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش
عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست
گر تو هم زین نشه بوئی برده ئی میخانه باش
(بیدل) اجزای نفس تا کی فراهم داشتن
پای تا سر ریشه ئی بی احتیاط دانه باش