" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٥: در آن کشور که پیشانی گشاید حسن جاویدش

در آن کشور که پیشانی گشاید حسن جاویدش
گرفتن تا قیامت برندارد نام خورشیدش
ز خویشم می برد جائی که میگردم بهار آنجا
نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
بگلزاری که الفت دسته بند موی مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سایه ئی بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افگند آگاهی
خرد هر جا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
زبس اسرار پیدائی دقیق افتاده است اینجا
نظر وا کرد بر کیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یاس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد
مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عیدش
بچندین جام نتوان جز همان یک نشه پیمودن
تو هم پیمانه ئی داری که پر کرده است جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمها دارد
شکست از هر چه باشد میزند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا
خیالت راست تحقیقی که ممگن نیست تقلیدش
نپردازی بفکر نغمه تحقیق من (بیدل)
که چرخ اینجا خمیدن میکشد با چنگ ناهیدش
در طلسم دهر خصم راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشم از چشم خویش
در خیال جلوه ات بار هر نگه جوشیده ام
عالمی دارد سراغ حیرتم زچشم خویش
جوهر بینش خنک زیر بساط کس مباد
پای تا سر یکدل بیطاقتم زچشم خویش
تا شدم آینه حسن تجلی پرورش
کرد چون نظاره پنهان حیرتم از چشم خویش
امتحان آگهی (بیدل) سراپایم گداخت
همچو شمع افگند آخر همتم از چشم خویش