" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٨: دل بیمدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش

دل بیمدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش
صدف در حیرت آینه گم کرده است نقاشش
درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها
چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد
بهر جا شیشه و سنگی است باوهم است پرخاشش
بتشویش دل مایوس رنجی نیست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کرده است بی آشش
باین شرمی که می بیند کریم از جبهه سایل
گهر هم سرنگون می افتد از دست گهرپاشش
بملک بی نیازی رو که گاه احتیاج آنجا
چو ناخن میکشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زن چیزی نمی ارزد
همه گر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش
شئون هر صفت مستوری عاشق نمیخواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش
بساط زندگی مفت حضور اما بدل جا کو
نفس می گسترد در خانه آینه فراشش
ندارد کاوش دل صرفه امن کسی (بیدل)
در این ناسور طوفانهای خون خفته است مخراشش