" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٩: دلی دیوانه ئی دارم بگیسوی گره گیرش

دلی دیوانه ئی دارم بگیسوی گره گیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
زخواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سر تسلم تا ننهد ببالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروشی دل چه میدانی
که آواز جرس گم گشتگان دانند تأثیرش
مگو افسرد عاشق گر ندارد پای جولانی
چو گل صد رنگ پرواز است زیر بال تسخیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محضست تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آماده کن سازیم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفته ام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آینه خفت از چشم نخچیرش
اثر پرورده ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی بندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تبا شیرش
جوانیهای اوهامت باین خجلت نمی ارزد
که چون نظاره خم گردیدن مژگان کند پیرش
مپرس از ساز جسم و الف تار نفس (بیدل)
جنون دارد کف خاکی که من دارم بزنجیرش