" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤١: دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش

دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشه پیمودن
نگاهی سوده ام امشب بلبهای می آلودش
زموج خط وقار شعله حسنش تماشاکن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت ازدودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نردافگندی زکف زودش
گر آهنگ پرفشانی کند پروانه بزمت
چراغان سرکشد از گردبال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام می میرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بود گل خواهی شرار سنگ باش اینجا
زخود رفتن رهی دارد که نتوان کرد مسدودش
زبیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
گر آغوش قبول خویش هم دور است مردودش
زسر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
بآن ذوقی که بر آینه دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایه هستی
عدم بی پرده شد تا اینقدر کردند موجودش
سیاهی کی زدست زر شماران میرود (بیدل)
بهر جا آتشی افروزی اثر میماند از دودش