زبرق بی نیازی خنده ها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش
دل و آینه رازش معاذالله چه بنماید
کف خاکی که در کسب صفا کردند بهتانش
درین صحرا گل آسوده رنگی نقد مجنونی
که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش
درین بزم آبروخواهی زآئین ادب مگذر
که اشک آخر طپیدن میکند با خاک یکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبیر میخواهد
گره باقیست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادئی دارد چه پیراهن چه عریانی
صدا یک دامن افشانده است بر بیداد پنهانش
چه میدانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان
بکف جنسی که مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم یقین کی میشود زاهد
هنوز از سبحه میلغزد بصد جا پای ایمانش
مخور جام فریب از محفل کمفرصت هستی
شرار کاغذ است آینه عرض چراغانش
زخون هر چند رنگی نیست تیغ قاتل ما را
قیامت میچکد هر گه بیفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت
که آتش در طلسم دود نتوان کرد پنهانش
برنگ بیضه طاوس چشم بسته ئی دارم
که یک مژگان گشودن میکند صد رنگ حیرانش
توهم (بیدل) خیال چندسودا کن ببازاری
که چون آینه تمثالست یکسر جنس دکانش