" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٧: زبس دامان ناز افشاند زلف عنبرافشانش

زبس دامان ناز افشاند زلف عنبرافشانش
خط مشکین دمید آخر زموج گردد دامانش
زجوش شوخی چشم تماشا میکند پنهان
بطوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
دران محفل که شوق آینه اسرار میگردد
ندارد دل طپیدن غیر چشمکهای پنهانش
زدل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش برنمیگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بی پروائی دریا
من و آرایش رنگی کزو بستند پیمانش
باین رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
زفیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلک گر نسخه جمعیت امکان زند بر هم
تو روشن کن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض ساده ئی دارم
بآتش میبرم تا صفحه ئی سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید بفکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمی باشد گریبانش
درین گلزار حیرت هر که بسمل میشود (بیدل)
چو اشک دیده شبنم طپیدن نیست امکانش