سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
بصد جز حنا خون بهار افتاد در پایش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرق ناکش
صدف لب بست از همدرسی لعل گهرزایش
زشبنم کاری خجلت سیاهی شسته میروید
نگاه دیده نرگس بدور چشم شهلایش
خیال از هر بن مویش بچندین نافه می غلطد
ختنها پایمال نگهت زلف سمن سایش
تبسم میزند امشب بلعلش پهلوی چینی
مبادا درخم ابرو نشاند تنگی جایش
بکنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن
که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش
محبت سعی ما را مایل پستی نمی خواهد
عرق ریز است می از سرنگونیهای مینایش
بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد
که چیدن از شگفتن بیش میبالد زکلهایش
برفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی
زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش
زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی
نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش
چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری
پرافشانست ناپیدائی از پرواز پیدایش
دم تیغی که من دارم خمار حسرتش (بیدل)
سحر پرورده ناز است زخم سینه فرسایش