شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش
گر کشی بار تعلق جز به پشت پا مکش
ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند
گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش
برنمی آید خرد با ساز حشر آهنگ دل
مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش
شمع را رعنائی او داغ خجلت می کند
سرنگونی میکشی گردن باین بالا مکش
صرفه هستی ندارد سایه را ترک ادب
هر طرف خواهی برو لیک از گلیمت پا مکش
معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس
از ادب مکسل طناب خیمه لیلی مکش
خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تریست
عالم آبست اگر ساغر کشی تنها مکش
کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است
خار اگر داری بپا رنج کشیدنها مکش
گفتگو هنگامه برهمزن روشن دلی است
این بساط آینه ها دارد نفس اینجا مکش
آب میگردد دل از درد وطن آواره گان
ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش
انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم
رنگ میبازد حیا ما را بروی ما مکش
نسبتت (بیدل) با آزادی زمجنون نیست کم
رشته ئی داری تو هم از دامن صحرا مکش