صبا ای بیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
که رنگم می پرد گر میطپد گرد سر کویش
نفس تا میکشم در ناله زنجیر می غلطم
گرفتارم نمیدانم چه مضمونست گیسویش
تو هم ایدیده محو شوق باش و بیخودیها کن
که عالم خانه آینه است از حیرت رویش
دل یاقوت خون گردیده ئی در حسرت لعلش
رم آهو بخاک افتاده ئی از چشم جادویش
چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون آ
بلب گر مصرعی داری زوصف قد دلجویش
غبارآلود هستی گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلو خور عجز است پهلویش
شکست شیشه ما تا کجا فریاد بردارد
تغافل رفت بر طاقی بلند از چین ابرویش
دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم
کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش
غبار آرمیدن برده اند از خاک این صحرا
سواد وحشتی روشن کنید از چشم آهویش
کباب وحشت اشکم که چون بیدست و پا گردد
بسر غلطیدنی زین عرصه بیرون می برد گویش
بوصل از ناتوانی رنج هجران میکشم (بیدل)
ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش