" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٥٦: طپید آئینه بسکه در آرزویش

طپید آئینه بسکه در آرزویش
زجوهر نفس میزند مو بمویش
تبسم تکلم تغافل ترحم
نمیزیبد الا بروی نکویش
بجنت که می بندد احرام تسکین
فشاندند بر زخم ما خاک کویش
نهال خیالم که در چشم بینش
بصد ریشه یکمو نبالد نمویش
نگه سوخت در دیده انتظارم
خرامت مگر آبی آرد بجویش
زبس محو آن لعل گردید گوهر
عرق هم چکیدن ندارد زرویش
طراوت درین خاکدان نیست ممکن
گر آبیست دارد تیمم وضویش
لب از هرزه سنجی است مقراض هستی
سر شمع هم در سر گفتگویش
چو نی هر کرا حرف بر لب گره شد
تأمل شکر کرد وقف گلویش
اگر انتقام از فلک می ستانی
مکن جز بچشم ترم روبرویش
خوشا انتقامی که از عجز طاقت
شوی خاک و ریزی بچشم عدویش
چو آتش سیاهست رنگ لباسش
بصابون خاکستر خود بشویش
جهان از وفا رنگ گردی ندارد
جگر خون کن کس مباد آرزویش
برون از خودت گر همه اوست (بیدل)
مبینش مدانش مخوانش مجویش