عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانها آمد بجوش
آسمان عمریست مینای مرا
میزند بر سنگ و میگوید خموش
بسکه گرم آهنگ ساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش
طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمه ئی آینه را محو است جوش
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما میبرد
سایه را خورشید باشد عیب پوش
عقل و حس با هم دوات خامه اند
از زبانست آنچه می آید بگوش
زین محیط از هرزه تازیها چو موج
می برد خلقی شکست خود بدوش
همچو شمع از سربریدن زنده ایم
بیش ازین فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
در سخن چینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامیهای گوش
خاک گشتی (بیدل) از افسردگی
خون منصوری نیاوردی بجوش