عمرها شد بی نصیب راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کرده ام
همچو شبنم در گداز خجلتم از چشم خویش
بسکه دریاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمیخواهد جدا یکساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم بهر آئینه طوفان می کند
عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
می پرد چون شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخه موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانه آینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
می گشاید ذره راه خلوتم از چشم خویش
نه فلک را یک قفس می بیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وامیکنم
میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خوش
ناز هستی در نیازآباد حسن آسوده است
نیست بی سیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی (بیدل) سراپایم گداخت
همچو شمع افگند آخر همتم از چشم خویش