" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٥: کلاه نیست تعین که ما زسر فگنیمش

کلاه نیست تعین که ما زسر فگنیمش
مگر بخاک نشینم کز نظر فگنیمش
غبار ما و منی کز نفس فتاد بگردن
زخانه نیست برون گر برون در فگنیمش
مآل کار ندیدیم ورنه دیده عبرت
جهانش آینه دارد بخاک اگر فگنیمش
سری که یک خم مژگان بخاک تیره نماند
چو اشک شمع چه لازم که با سحر فگنیمش
هزارحسرت گفتار میطپد بخموشی
نفس بناله دهیم آنقدر که بر فگنیمش
چو شمع سر بهوا تا کجا دماغ فضولی
بلندئی که به پستی کشد زسر فگنیمش
بغیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد
گلاب نیست که بر روی یکدگر فگنیمش
چه ممکن است نه چیندتری جبین مروت
زسر فگندن شاخیکه از تبر فگنیمش
زضبط ناله بدل رحم کرده ایم وگرنه
جهان کجاست که آتش به خشک وتر فگنیمش
غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی
جز این لباس چه پوشیم اگر زبر فگنیمش
سر بسجده پیری رسانده ایم که شاید
زنقش پا قدمی چند پیشتر فگنیمش
حریف دعوی دیگر کجاست جرئت (بیدل)
بپای فیل فتد گر به پشه درفگنیمش