متاع هستی ئی دارم مپرس از بود و نابودش
بصد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
بفهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیه بختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زراندودش
بتقلید سرشکم ابر شوخی میکند اما
زبس گم ما یکی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
بساحل موج این دریا شکستن می برد زودش
نه پنداری زجام قرب زاهد نشه ئی دارد
دلیل دوریست اینها که دریا دست معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
بصد آینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
بزلفت شانه دستی میزند اما نمی داند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
بهر بیحاصلی (بیدل) زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش