" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧١: من و آن فتنه بالائی که عالم زیر دستستش

من و آن فتنه بالائی که عالم زیر دستستش
اگر چرخست خاکستش و گر طوبی است پستستش
باوضاع جنون زانزلف بی پروانیم غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند و بستستش
چو آتش دامن او هر که گیرد رنگ او گیرد
باین افسون اثرها در خیال خود پرستستش
خدنگ او زدل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت دزره ایمای حکم اندازد شستستش
نه تنها باده از بوس لب او جام میگیرد
حنا هم زان کف پای نگارین گل بدستستش
شکفتن با مزاج کلفت انجامم نمیسازد
چو آن چینی کز ابروی تغافل رنگ بستستش
بکانون خیال آن شعله موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الستستش
بنای رنگ اگر نقشش بطاق آسمان بندی
شکستستش شکستستش شکستستش شکستستش
برنگ شعله ئی کاسودنش خاکستر انگیزد
زخود برخاستنهای غبارم در نشستستش
پی طاوس یعنی گرد ناز اندوده ئی دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زانچشم مستستش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوه اش (بیدل)
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکستستش