" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٧: هر گه روم از خویش بسودای وصالش

هر گه روم از خویش بسودای وصالش
طوفان کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند بکوثر زلب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرق کرد زلالش
رنگی که دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامه ئی پرواز ببالش
از کلفت آینه ئی عشاق حذر کن
بر جلوه اثر میکند افسون ملالش
عمری که زجیبش شرر خسته نخندد
نگذارکه پامال کند گردش سالش
تحریک زبان صرفه بیمغز ندارد
سررشته رسوائی کوس است دوالش
درویش همان قانع آهنگ خموشیست
هم کاسه چینی نتوان یافت سفالش
کلکی که بسر منزل معنیست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشته نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
(بیدل) بقفس کرده ام از گلشن امکان
رنگی که نه پرواز عیانست و نه بالش