" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨١: گرفته اشک مرا دیده تا بدان رقص

گرفته اشک مرا دیده تا بدان رقص
چنین که داد ندانم بیاد مستان رقص
شرار خرمن جمعیت است خودسریت
غبار را چو نفس میکند پریشان رقص
اگر زبزم جنون ساغرت بچنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص
طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست
که نغمه غلغله محشر است و طوفان رقص
درین ستمکده گوئی دگر نمی باشد
سر بریده ما می کند بمیدان رقص
زاضطراب دل اهل زمانه بیخبرند
بود طپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
فضولی آئینه دستگاه کمظرفیست
بروی بحر کند قطره وقت باران رقص
زخود تهی شو و شور جنون تماشا کن
بکام دل نکند ناله بی نیستان رقص
گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت
شرار ما بدل سنگ کرد پنهان رقص
نفس بذوق رهائی است پرفشان خیال
وگرنه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر بباد فروش غبار ما ورنه
زخاک راست نیاید بهیچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
باعتماد نفس اینقدر چه می تازی
باشک صرفه ندارد بدوش مژگان رقص
باین ترانه صدای سپند می بالد
که تاز خود نتوان رست نیست امکان رقص
طپش زموج گهر گل نمی کند (بیدل)
نکرد اشک من آخر بچشم حیران رقص