نمیشود کس ازین عبرت انجمن محظوظ
مگر چو شمع کنی دل بسوختن محظوظ
در جنون زن و از کلفت لباس برا
چه زندگیست که باشد کس از کفن محظوظ
نفس نمانده هنوز از ترانه های امل
چو دود شمع خموشی بما و من محظوظ
بزخم خنده گل اختراع نومیدیست
چه عشرتست که باشی باین و آن محظوظ
جهان قلمرو امن است اگر توان گردید
چو طبع کر باشارت زهر سخن محظوظ
زدور گردئی تمیز خلق کم دیدم
که کس نرفته بغربت شد از وطن محظوظ
درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما
برفتنی که توان شد زآمدن محظوظ
زتردماغی وضع ادب مگوی و مپرس
زیوسفیم ببوئی زپیرهن محظوظ
کراست وسوسه هستی از حضور عدم
نشسته ایم بخلوت در انجمن محظوظ
زرقص بسملم این نغمه میخورد بر گوش
که عالمی است باین رنگ پرزدن محظوظ
بفهم عالم بیکار اگر رسی (بیدل)
بحرف و صوت نیابی کسی چو من محظوظ