" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٦: باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع

باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع
حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع
صافی ئی آئینه ناموس غبار رنگ است
جز سیاهی بدل خود چه نهان دارد شمع
نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم
حکم بر مملکت شام روان دارد شمع
صنعت جرأت عبرت نگهان هوش رباست
حلقه چشمی است که بر نوک سنان دارد شمع
یکقدم ره همه شب تا بسحر پیمودن
بی تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع
تا نفس هست زدل کم نشود گرمی عشق
شعله تابی است که در رشته جان دارد شمع
زندگی گرمی بازار نفس سوزیهاست
از قماش پر پروانه دکان دارد شمع
خامشی صرفه جمعیت آسوده دلی است
بال در بستن منقار نهان دارد شمع
زنگ آئینه دل آمد و رفت نفس است
از هجوم پر پروانه زیان دارد شمع
عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان
اینقدر تار بیک موی میان دارد شمع
چشم عشاق قیامتکده شوخی اوست
در لگن ناوک دیگر بکمان دارد شمع
(بیدل) از سوختنم رنگ سراغش دریاب
کیست پروانه که گوید چه نشا دارد شمع