شمع من گرم حیا کرد مگر سوی چراغ
می توان کرد شنا در عرق روی چراغ
دل اگر جوش طراوت نزند سوختنی
شعله کافی ست همان سر و لب جوی چراغ
سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید
بال پروانه ما شانه بگیسوی چراغ
نتوان بود زنیرنگ عتابش غافل
بزم گرم است بافروختن روی چراغ
بالش عافیتی نیست درین شعله بساط
نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
پیری و عشرت ایام جوانی غلط است
صبحدم رنگ نه بندد گل شبوی چراغ
قرب این شعله مزا جان بخود آتش زده است
نیست پروانه ما بیخبر از خوی چراغ
عجز ما رنگ اشارتکده ناز تو ریخت
بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ
آب گردید دل و ناله همان عجز نواست
رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ
هر کجا گرد کند شمع خیالم (بیدل)
شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ