جای آنست که بالد گهرشان صدف
بحر در قطره گی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثه ئی دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بیمطلبی اسباب دوئی
دل صافیست همان دیده حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موج گوهر شو و میتاز بمیدان صدف
جهد افسوس طلب آبله واری دارد
سودن دست گهر ریخت بدامان صدف
قسمتت گردم آبیست غنیمت میدان
بحر بیجا نشکسته است لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فگن خواهد بود
بدو دیوار نگون خانه ویران صدف
صحبت مرده دلان سخت سرایت دارد
آب گوهر همه وقتست بزندان صدف
صحبت مرده دلان سخت سرایت دارد
آب گوهر همه وقتست بزندان صدف
زله ما یده حرص نیندوخته ایم
استخوان خشکی مغز است درانبان صدف
جوش یاسیست بهار طرب ما (بیدل)
میدمد چشم پرآب از لب خندان صدف