ساز تبختر است اگر مایه شرف
ایخواجه بوق میزند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه زگاوان کم علف
از رونق کمال تعیین حذر کنید
دکان مه پرست زآرایش کلف
خلقی زفکر هرزه بیان پیش میبرد
نازد پدر بشهرت فرزند ناخلف
شد بیصفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فگند رنگ بر صدف
عارف زاعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست که بالد زموج و کف
وهم فضولی دشمن یکتائی است و بس
آینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل زهر چه درد پرده مفت گیر
مشتاق یکصداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی که شرر پر نمیزند
ما پنبه میبریم بامید «لاتخف »
تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آئینه سلف
نایاب گوهری بکف دل فتاده است
میلرزدم نفس که مبادا شود تلف
(بیدل) زحکم غالب تقدیر چاره نیست
صفها کشاده تیر و بیک نقطه دل هدف