" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨: عقل را مپسند با عشق جنون پرور طرف

عقل را مپسند با عشق جنون پرور طرف
بیخبر تا چند سازی پنبه با اخگر طرف
کلفت جاوید و پستیهای فطرت توأم اند
از جبین سایه کم گردد سیاهی بر طرف
از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن
لیک نتوان گشت با یکدل زصد لشکر طرف
هرزه گورا قابل صحبت نگیری زینهار
عاقبت خون گشت اگر گشتی بدرد سر طرف
ناتوانان ایمنند از رنج آفتهای دهر
تیغ کمتر میشود با پیکر لاغر طرف
تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن
چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف
ناله ما برنیاید با تغافلهای ناز
سعی خاموشی مگر باشد بگوش کر طرف
جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست
موج میباید که گردد با خط ساغر طرف
ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی
کرده اند این قطره خون را بصد گوهر طرف
سایه را از هیچکس اندیشه تعظیم نیست
ناتوانی عالمی دارد تکلف برطرف
بوی گل با ناله بلبل وداع آماده است
خیر باد دوستانم داغکرد از هر طرف
هیچکس سودی نبرد ازا نتظار مدعا
تا نشد چشم طمع با حلقهای در طرف
شور امکان برنیاید با دل آسوده گان
جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف
تا توانی (بیدل) از وهم تعلق قطع کن
یک قلم نور است چونشد دود بر آتش طرف