ایندم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشک گو درد سر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغنا خشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا بدریا برسد سیل شود صد جا خشک
پی رشح کرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نم کشد از دیده ما
کوشش ابر محالست کند دریا خشک
ایخوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش
سینه لبریز گداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم بجواب ناصح
همچو برگی که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود زسرتا پا خشک
عشق بیرنگ ازین وسوسها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده برآید یا خشک
بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم
سبزه ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
همچو نظاره که از دیده تر میگذرد
در گذشتیم زآلوده گی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
(بیدل) از دیده حیران غم اشکم خون کرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک