" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠: در غبار جسم میگردد دل غافل هلاک

در غبار جسم میگردد دل غافل هلاک
همچو اشک این تخم کلفت برنمیخیزد زخاک
الفت دنیا نگردد دلنشین همتم
کرده اند آینه ام از نقش این تمثال پاک
گیر و دار خود زوال دولت هستی بس است
نیست جز موج طراوت در لباس رنگ خاک
جسم را تا کی حجاب جان روشن ساختن
پرتو خورشید را نتوان نهفتن زیر خاک
بی خیال نرگست در بزم مخموران شوق
ساغر می میطپد در خون چو چشم دردناک
زلف را در دور خط غیر از فسردن چاره نیست
میشود افعی بچنگ خار پشت آخر هلاک
سیل بی پروای ما مهمان بحر رحمتی است
دامن آلوده گر آلوده تر باشد چه باک
زرفشانی نزدار باب کرم دشوار نیست
آفتاب از روی خود تا رنگ میریزد بخاک
آب دریا کم نمیگردد بغربال سحاب
سعی مژگان دیده ما را نکرد از اشک پاک
عمرها شد سر بجیب نیستی دزدیده ام
برنمی آرد مرا افسون هستی زین مغاک
تاروپود عافیت یکرشته ام صورت نه بست
کسوتم چون صبح آخر غوطه زد در جیب چاک
هر کرا (بیدل) تامل سرمه ئی بخشیده است
ریشهای موج می می بیند از رگهای تاک