رفت مرآت دل از کلفت آفاق برنگ
مرکز افتاد برون بسکه شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی میباشد
شیشه می میکشد اول زگداز دل تنگ
آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست
آهو از چشم خود است آینه داغ پلنگ
غره عیش مباشید که در محفل دهر
شیشه ئی نیست که قلقل نرساند بترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامه تصویر فرنگ
فکر تنهائیم از بس بتأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه گم کرد بزنگ
بیتو از هستی من گر همه تمثال دهد
آب آینه زجوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاوس
یکخرابات قدح میکشد از گردش رنگ
هر کجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر میدهد آینه بچنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن (بیدل)
پای تمثال من از آینه خورد است بسنگ
زخودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکید است خونم آنسوی رنگ
بقدر آگهی اسباب وحشتست اینجا
سواد دیده آهو بس است داغ پلنگ
نمیشود طرف نرم خودرشتی دهر
بروی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باش که من
زجیب خویش فرو رفته ام بکام نهنگ
به نیم چشم زدن وصل مقصد است اینجا
شرار ما نکشد زحمت ره و فرسنگ
باعتبار اگر وارسی نمی ارزد
گشاده روئی گوهر بخجلت دل تنگ
بذوق کینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی میکشد بزور خدنگ
بقدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شگاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز این که کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهان المکده و آرزو نشاط آهنگ
زصورت ار همه معنی شوی رهائی نیست
فتاده است جهانی بقیدگاه فرنگ
بکسب نی نفسی زن صفای دل دریاب
گشودن مژه آئینه راست رفتن رنگ
وبال دوش کسان بودن از حیا دور است
نبسته است کسی پا بگردنت چو تفنگ
درین محیط زمضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه بنقش نگین مکن (بیدل)
که جز شکست ندارد سر رسیده بسنگ