" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٢: مغز شد در سر پرشور من از سودا خشک

مغز شد در سر پرشور من از سودا خشک
باده چون آب گهر گشت درین مینا خشک
تشنه لب بسکه دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبله ام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلی گیرد
که کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
بتغافل زهوس یکمژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بی تأثیری
میشود قطره ما تا بچکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنه کامی گل بصبر فگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید از مژه غفلت ما
خون یاقوت شد آخر برگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوشقلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمه رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت (بیدل)
آب آینه نسازد اثر گرما خشک