نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمه خضر آینه پرداز تریست
دم شمشیر تو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجی که کند خون دل دریا خشک
در تماشاکده جلوه چشمش مرساد
موج آینه زند هر که شو بر جا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقف تریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شد که زبی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو اشک ما خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوه نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینه (بیدل) چو رگ خارا خشک