ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
از شوخی گرد رهت عالم گلستان در بغل
ابرویت از چین جبین زه کرده قوس عنبرین
چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل
بی رویت از بس مو بمو طوفان طراز حسرتم
چون ابرو دارد سایه ام یک چشم گریان در بغل
دلرا خیال نرگست برداشت آخر از میان
صحرا از گرد وحشیان پیچیده دامان در بغل
حیرت رموز جلوه ئی بر روی آب آورده است
آئینه دارد تا کجا تمثال پنهان در بغل
دیوانه ما را دلی در سینه نتوان یافتن
دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل
میخواست از مهد جگر بر خاک غلطد بی رخت
برداشت طفل اشکرا چون دایه مژگان در بغل
هستی ندارد یکشرر نور شبستان طرب
این صفحه گر آتش زنی یا بی چراغان در بغل
عشق از متاع این و آن مشکل که آراید دکان
آخر خریدار تو کو ای کفر و ایمان در بغل
کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل
چشمی اگر مالیده ام زین باغ بیرون چیده ام
وحشت کمین خوابیده ام چون غنچه دامان در بغل
در وادئی کز شوق او (بیدل) زخود من رفته ام
خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل