بسکه افتاد است باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آب گردد تا کند مهتاب گل
زین طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزه گوئی چند لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم می بندد از گرداب گل
هر کجا شمع جمال او نباشد جلوه گر
دیده ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از خجالت غرق خجلت مرده اند
در چمن مشکل اگر آید بروی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهد کند خمیازه تا محراب گل
نوبهاری هست مفت عشرت ایسودائیان
رشته ساز جنون را میشود مضراب گل
مشت خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازین خواهد فشاندن در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هوشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگست و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی ئی دیده خرامی کرده ام
میکند از چشم من (بیدل) همان سیماب گل