" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٦: زمن عمریست میگردد جدا دل

زمن عمریست میگردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
زحرف عشق خارا می گدازد
من و رازی که نتوان گفت با دل
بفکر ناوک ابرو کمانی
چو پیکانم گره از سینه تا دل
بامید پری مینا پرستیم
زشوقت کرد بر ما نازها دل
نفس آینه راز نگار یاس ست
زهستی باخت امید صفا دل
برنگ لاله نقد دیگرم نیست
مگر از داغ خواهد خودنبها دل
طپش گم کرده اشکی ناتوان چشم
گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بیناد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت
مبادا آب گردد از حیا دل
در آن معرض که جوشد شور محشر
قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید
خیالی داشتم گم گشت با دل
فسردن (بیدل) از بیدردیم نیست
چو موج گوهرم در زیر پا دل