گر چنین جوشاند آثار دوئی ننگش زدل
دیدن آینه خواهد کرد دل تنگش زدل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن
پاس مطلب آتشی داده است در چنگش زدل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است
تا بلب صد نردبان می بندد آهنگش زدل
دقتی دارد اخرام کاروان زندگی
چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش زدل
ناله واری گل کند کاش از چکیدنهای اشک
میزنم این شیشه هم عمریست بر سنگش زدل
طینت آینه و خاصیت زاهد یکی است
تا کجاها صافی ظاهر برد زنگش زدل
خامی فطرت دل ما را بداغ وهم سوخت
ایخداآتش فتد در عالم ننگش زدل
غنچه ما بر تغافل تا کجا چیند بساط
میرسد آواز پای رفتن رنگش زدل
درطلسم ما و من جهد نفس خونخوردنست
برنمی آرد چسازد وحشت لنگش زدل
شوخی طاوس این گلشن برون بیضه نیست
آسمان برمیکشد عمریست نیرنگش زدل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت
گفت آنسازی که نتوان یافت آهنگش زدل
لیلی آزاد و این نه خیمه دام وهم کیست
از فضولی اینقدر من کرده ام تنگش زدل
چون نفس (بیدل) چه خواهد جز فغان برداشتن
آن ترازوئی که باشد در نظر سنگش زدل