" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٥: محو جنون ساکنم شوربیان در بغل

محو جنون ساکنم شوربیان در بغل
چون چشم خوبان خفته ام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل کرده ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی زافسون نفس
شور قیامت در قفس آشوب طوفان در بغل
تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد
خورشید هم تگ میزند زر در کمر نان در بغل
دارد گداز غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تا کی داشتن آینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوه ات در عرض حیرت خاکشد
چون جوهر آینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانه شرکت کشد
گیرد زلیخایش ببر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین
بی رنگ صهبا شیشه ئی دارند مستان در بغل
(بیدل) باین علم و فنون تا کی ببازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل